شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

شنبه 19 آذر ماه

  سلام به دختر فهمیده وباشعورم             امروز بعد از چند روز پیش هم بودن سرکار خیلی بهونت میگیرم زنگ زدم خونه مامانی، خدارا شکر شما سرحال بودی راستی دیشب برای اولین شب بعد از 2سال وسه ماه شما شیر نخوردی و من از این قضیه خیلی خوشحال هستم امیدوارم امشب و بقیه شبها هم به این صورت باشد واقعا دوست دارم یه جایزه برای شما  بخرم که اینقدر دختر عاقل و با شعوری هستی تنها مشکلی که من با شما دارم کم خوراکی شماست هرکی به شما نگاه میکنه میگه شما 1 سال بیشتر نداری از هر ترفندی هم استفاده می کنم نمیشه که نمیشه کلاً مثل بچه چند ماهه خوراکت است حالا امیدوارم  که هم شما وهم همه بچه ه...
20 آذر 1390

14 و 15 آذر

  این دو روز عزاداری من و شما خونه مامانی رفتیم با خاله ها نزدیک ظهر یه دور بیرون زدیم خاله پروانه چون هوا خیلی سرد بود ماشین آورد غذای نذری هم گرفتیم واومدین خونه مامانی و شما نوش جان کردی  یکی دو تا دسته که دیدی همش تو خونه سراغ زنجیر را می گرفتی ، دسته کلید مامانی را برداشته بودی وزنجیر می زدی قربونت برم عزیزم . شبها اصلا بیرون نبردمت چون هوا سرد بود . ظهر عاشورا از اونجائی که اصلا شما دوست نداری راه بری مجبور شدیم با کالسکه ببرمت بیرون و خوشبختانه شما چیزی نگفتی و ساکت نشسته بودی و با یه دختر کوچولوکه اسمش نازنین بود و فقط دو روز با شما تفاوت سنی داشت دوست شدی و کلی به زبان پانتومیم با هم صحبت کردین دیگه ساعت 2 عصر توی ...
20 آذر 1390

یکشنبه 29 آبان

  سلام مامانی جونم بعداز ظهر بارونیت بخیر امروز وقتی شما رو داشتم می بردم خونه مامانی بارون می اومد          و پتوت خیس شد ولی خیلی آروم خوابیده بودی عین فرشته ها شما رو سرجات خوابوندم ویه بوس آروم کردم وبیرون اومدم   راستی امروز دوسال و دوماهه شدی یعنی دومین ماهگرد دوسالانت است مبارک باشه امیدوارم صد ساله بشی خیلی دوستت دارم عزیزم    مامانی دیشب داشتم فکر می کردم که چقدر ماشا.. بزرگ شدی من یه مقدار انار دون کرده بودم توی ظرف شما رفتین و از کشو اشپزخانه کیسه فریزی اوردی و دونه های انار را تقسیم کردی بین چند تا کیسه وروی کیسه را صاف کرد مثل بسته ها...
29 آبان 1390

چهارشنبه 25 آبان

  سلام به میوه زندگیم امروز من مرخصی گرفتم وخونه بودم خیلی حالم خوب نیست هم بخاطر مشکل دوستم وهم وضعیت عمومی خودم دختر عزیزم ساعت 30/9 از خواب بیدارشد می خواستم شمارا پیش خاله بذارم وبرم بیرون خرید که خاله کار داشت و من مجبور بودم خونه بمونم شما هم نقاشی می کشی البته خط خطی که معنای خاص خودش را داره      تا ظهر که ناهار خوردیم و خوابیدیم عصری خیلی حوصلمون سر رفت اومدیم که بیاییم بیرون دم در دیدیم بارون میاد من شما رو گذاشتم دم در تا بیام چتر بردارم وگفتم تکون نخوری به سرعت چتر برداشتم واومدم دیدم شما همون جور وایستادی تاسرکوچه رفتیم که بارون شدیدی می اومد و بابایی هم اومدخیلی هوا عالی ...
29 آبان 1390

سه شنبه 24 آبان

سلام عزیزم عیدت مبارک  صبح که بیدار شدیم شما را حموم بردم دختر ناز مامان شدی ساعت ١١ بابایی از سرکار اومد وگفت ناهار خونه عمه سیمین هستیم شما کلی خوشحال شدین من هم به شما لباس  خوشگل پوشوندم همراه پالتوی صورتی که خاله هات از کیش سوغاتی اوردن و شما هم یه کادوی خوشگل  برای عمه بردین که عمه مهربون شما رابوس کرد و تشکر کرد شما هم با عسل بازی کردین تا موقع ناهار و اونقدر اون روز بهت خوش گذشت که بعد از ظهر نخوابیدی تا اینکه ساعت ٥ عصر همینکه با عمه بازی می کردی روی دست عمه خوابت برد من اصلا باورم نمی شد فکر کردم چشماتو روی هم گذاشتی خلاصه یه ١ ساعتی خوابیدی و با زنگ تلفن از خواب بیدار شدی راستی عسل یه چادر بازی داشت که شما...
28 آبان 1390

یه روز صبح

سلام یه روز صبح تعطیل دیدم شهداد خانوم از خواب بیدار نشده ، شال وکلاه کرده رفته توی کمدش کلاه برداشته و کیفش هم برداشته روی دوشش انداخته و کفشهای پاشنه بلندش پاش کرده باهمون لباس خواب عازم دده بود که من هم از این فرصت استفاده کردم وچند تا عکس گرفتم     ...
22 آبان 1390

چهارشنبه 18 آبان

سلام به دردانه ام ساعت ٣٠/٥ صبح بیدار شدم که حاضر شم بیام دانشگاه که یهو توی تاریکی یه سایه پشت در اتاق دیدم ترسیدم دیدم شما بودین بیدار شده بودی و تا دیدی تن من مانتو است گریه کردی من هم زود بغلت کردم و گفتم می خوایم با هم بریم دده بعد از حرف من زود رفتی در کشو رو باز کردی همه لباسهات بهم ریختی و چند تا لبای خوشگل تابستونی دراوردی نمی دونستم بخندم به کارت که اون موقع از روز شما بفکر مهمونی افتادی خلاصه حاضرت کردم و رفتیم خونه مامانی توی راه برف می اومد و می خورد به صورتت شما هم ناراحت شدی      و گفتی اه اه وقتی گذاشتمت خونه مامانی گریه کردی          ...
22 آبان 1390

پنج شنبه 12آبان

صبحت بخیر عزیزم با اینکه دیشب مهمونی بودی و دیر خوابیدی امروز صبح ساعت 9 بیدار شدی من هم کلی کار داشتم ولی تند تند انجام دادم کارامو و ساعت 10 با هم بانک رفتیم تا قسط بدیم موقه برگشتن شما بستنی خواستین رسیدیم خونه همه وسایلی که خرید کردیم را باز کردین از جمله همه بستنی ها رو ، نمی دونم چکار کنم تعطیلات اخر هفته که شما پیش من هستین خیلی بد غذا می شی و هیچی نمی خوری چون امید دارین که به شما شیر بدم ساعت 2 عصر که خواستم بخوابونم شما را شروع کردی به گریه کردن از من انتظار داشتی که شیر بدم و چون من اینکار را نکردم 1 ساعت تموم گریه کردی و من تقریبا بیهوش شدم  یهو کنار تخت نگاه کردم دیدم چشمات قرمز شده و داره خوابت می بره یه یک ساعتی خوا...
15 آبان 1390