شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

سه شنبه 1/1/91

سلامی مثل بوی بهار شهداد خانوم از شب قبل که من و خاله سمانه مشغول تهیه و تدارک چیدن سفره هفت سین بودیم به ما  کمک می کرد خیلی بچم ذوق زده شده بود مخصوصا از دیدن ماهی ها کلی بالا وپایین می پرید تا اینکه وقتی سفره کاملا آماده بود گفت برای ماهی ها غذا بدم وظرف سماق برداشت و خالی کرد در تنگ ماهی اولش متوجه نشدیم ولی بادیدن آب قرمز ماهیها سریع آب راعوض کردیم وماهی ها را نجات دادیم خلاصه تا ساعت 30/12 شب همه ظرفها را جابجا می کرد و بهم میریخت . و روز عید نیم ساعت مونده به سال تحویل  بیدارش کردم با چشمهای پف آلود اولش دمق بود ولی با دیدن خاله سمانه که امسال با مامان و بابام نرفته بودند مسافرت و پیش شهداد مونده بود ک...
15 فروردين 1391

چهارشنبه 24/12/90

سلام به دختر گلم امروز اخرین روز کاری مامان است در سال 90 و اگه خدا بخواد دیگه تا 14 فروردین نیام سرکار امیدوارم سال 91 برای همه دوستام و همکارام وخانواده ها وکوچولوهاشون سالی مملو از سلامتی و برکت و خبرهای خوش باشه امروز صبح یه مدتی مرخصی گرفتم رفتم تجریش اول یه زیارت کردم برای شما و همه بچه ها دعا کردم که توی سال جدید ساز وسلامت باشید و پدر ومادرهاتون هم سالم باشند بعد به چند تا مغازه و پاساژ سرزدم همش فکر شما بودم ولی چیز بدردبخوری برای شما پیدا نکردم فقط یه ست گردنبند ودستبند برات گرفتم میدونم خیلی خوشحال میشی  از پدر بزرگت هم شنیدم امروز پوشکت تموم شده و خیلی خوشحال بودی امیدوارم تا عصری که برسیم خونه خراب کاری نکنی ...
24 اسفند 1390

پنج شنبه 20/11/90

صبح بر خلاف خونه مامانی که تا ساعت 10 می خوابی  ساعت 30/8 از خواب بیدارشدی صبحانه خوردی حمید نون تازه گرفت با کرم شکلات دریغ از یک قاشق که شما بخوری بعد از اون شروع کردم به تمیز کردن خونه و شما هم کمال همکاری را بامن انجام دادین مثل جاروبرقی کشیدن و دراوردن سیم از پریز ، ریختن تمامی اسباب بازیها روی زمین بعد از مرتب کردن خونه و...... خلاصه ناهار خوردیم و وقتی حمید بیرون رفت تهیه کادو برای پدر را دیدیم دسته گل ویک عطر ومام کادو کرده ومرتب ، سفارش کیک هم به به حمید دادم.                     عزیزم تولدت مبارک    چ...
25 بهمن 1390

25/11/90

  نمی دونم امروز روز ولنتاین یا عشق یا دوستی .... خلاصه روز هرچی که هست بهونه ای است برای ابراز محبت به همه کسانی که دوستشون داری بهشون عشق می ورزی به فرزندت به همسرت به پدر ومادرت به دوستای مهربونت من هم به این بهونه همه عزیزامو می بوسم و دوستشون دارم   ...
25 بهمن 1390

24/11/90 (عروسی رفتن شهداد خانوم )

چند روز پیش با شهداد و حمید رفتیم عروسی برادر فریده تا عصری تصمیم نداشتیم ولی غروب حمید گفت چون راهش نزدیکه وقرار نیست توی ترافیک بمونیم بریم شهداد خیلی ذوق کرد به حدی که نمی گذاشت مرتبش کنم فقط می گفت عروس عروس لباس بهش پوشوندم ولی به هیچ وجه حاضر نشد پالتو و کلاه بذاره خیلی هم هوا سرد بود بالاخره توی پارکینگ سوار ماشین کردیم و رفتیم عروسی اونجا با دختر عموهاش کلی خوش گذروند اونقدر به عروس وداماد به دقت نگاه میکرد آخه این اولین عروسی هست که شهداد می فهمه همیشه کوچولو بود . نیلوفر ونازنین هم که عروسی داییشون بود کلی تیپ زده بودند و به خودشون رسیده بودند به همین خاطر چند تا عکس گرفتم از سه دختر عمو ...
24 بهمن 1390

جمعه 21/11/90 و شنبه 22/11/90

صبح طبق معمول دیروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدی و با دیدن سمانه کلی ذوق کردی رفتی بغلش و پائین نمی اومدی صبحانه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانی یه روز تعطیل هم رحم نمی کنیم به این بیچاره ها و شما چه آتیشی می سوزوندی اونجا از حرف زدن وشیرین زبونی و رقصیدن  تا غروب اونجا بودیم واونقدر خیابونها شلوغ بود حال ترافیک وگشتن نداشتیم برگشتیم خونه پای تلویزیون واستراحت کردیم وشهداد هم کلی بازی کرد. روز شنبه هم که خدا را شکر تعطیل بودیم وتا ساعت 8 صبح خواب بودیم بعد از صبحانه خوردن با بابائی رفتیم تا دوری بزنیم وبابائی به کارهاش برسه تا ساعت 30/10 که شما توی ماشین خوابت برد تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه سیمین نا...
24 بهمن 1390

روز چهارشنبه 19/11/90

امروز طبق معمول همیشه خونه مامانی ساعت 10 از خواب بیدار شدی ساعت 12 الناز دوست سمانه اومده دیدنت کلی ذوق کردی چون اونجا تا بعداز ظهرتنها هستی  الناز جون هم کلی برات خوراکی خریده و خوشحالت کرده دستش درد نکنه اساعتی پیش شما بوده ورفته من هم بعداز ظهر دیر اومدم دنبالت چون جایی کار داشتم حمید اومده بود و برده بود خونمون تا من رسیدم . اون شب خیلی خوشحال بودیم به امید سه روز تعطیلی ودرحال برنامه ریزی برای تولد حمید
23 بهمن 1390

بدون عنوان

شهدا عاشق روسری و شال است و هرچی که شبیه روسری هست میندازه روی سرش البته خیلی بامزه هم میشه و دوست داره یه کیف هم روی دستش بگیره و بره توی خونش قربونت برم که چقدر زود بزرگ شدی   ...
16 بهمن 1390

انتخاب کفش با سلیقه شهداد

تو هفته پیش رفتیم هفت حوض یه دور بزنیم و از یه مغازه کفش فروشی هم دیدن کردیم که در اون هم کفش زنونه هم بچه گونه هم مردونه داشت با ویترین و فروشنده های جدا گونه ماهم رفتیم برای حمید کفش بخریم حمید مشغول انتخاب کفش بود چند تا رو عوض  کر ودراورد و پوشید بعد از یه 10 دقیقه ای دیدم یه لنگه کفش شهداد یه طرف دراومده و داره اون یکی رو در میاره با جوراب راه افتاد روی زمین و جلوی ویترین کفش بچه گونه ومیگه  آقا آقا فروشنده هم گفت چی میخوای خانوم کوچولو شهداد اشاره به یه کفش قرمز کرد وگفت اونو اونو من رفتم جلو و گفتم آقا کفش نمی خوایم شهداد عصبانی شد شروع کرد به قرزدن به من خلاصه سرتون درد نیارم یه کفش به انتخاب خودش گرفت و اومدیم بیرون ووقتی...
16 بهمن 1390