شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

شهداد خانوم

پنج شنبه 12آبان

1390/8/15 13:55
نویسنده : مامان شهداد
237 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر عزیزم

با اینکه دیشب مهمونی بودی و دیر خوابیدی امروز صبح ساعت 9 بیدار شدی من هم کلی کار داشتم ولی تند تند انجام دادم کارامو و ساعت 10 با هم بانک رفتیم تا قسط بدیم موقه برگشتن شما بستنی خواستین رسیدیم خونه همه وسایلی که خرید کردیم را باز کردین از جمله همه بستنی ها رو ، نمی دونم چکار کنم تعطیلات اخر هفته که شما پیش من هستین خیلی بد غذا می شی و هیچی نمی خوری چون امید دارین که به شما شیر بدم ساعت 2 عصر که خواستم بخوابونم شما را شروع کردی به گریه کردن از من انتظار داشتی که شیر بدم و چون من اینکار را نکردم 1 ساعت تموم گریه کردی و من تقریبا بیهوش شدم  یهو کنار تخت نگاه کردم دیدم چشمات قرمز شده و داره خوابت می بره یه یک ساعتی خوابیدی و بلند شدی راستی .

برای اولین بار امروز عصر شما را سوار مترو کردیم با عسل و عمه سیمین و بابایی خیلی خوش گذشت به مقصد هم با ترافیک شب جمعه زود رسیدیم وکارمون را انجام دادیم موقع برگشتن شما کلاه عسل را گرفتی وبه زور کلاه خودت را دادی به عسل خیلی بامزه شده بودی کلاه عسل برای شماگشاد بود .

شب برای شام اومدیم خونه مامانی یه کم بازی کردی و خیلی خوشحال شدی که مهمون اومد اونجا با پیمان که نوه عموی من بود و 10 سالش هم است می خواستی بازی کنی ولی پیمان ساکت نشته بود روی مبل شما هم رفتی پیشش نشتی و به همه نشون می دادی که مثلا پیمان دوست منه ، قربون این اجتماعی بودنت برم 

.تازه از خواب بیدارشده

 اصلا روی زمین جایی برای عکس گرفتن نبود

قربون اون اخمت برم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمه ی سامیه
29 آبان 90 15:42
سلام وای چه دخمل نازی خدا حفظش کنه ما هم تازه یه دخمل ناز اومده تو زندگیمون خوشحال میشه به خونه مجازیش سر بزنید اگه با تبادل لینک موافقین لینک کنید من لینکتون میکنم