پنج شنبه 12آبان
صبحت بخیر عزیزم
با اینکه دیشب مهمونی بودی و دیر خوابیدی امروز صبح ساعت 9 بیدار شدی من هم کلی کار داشتم ولی تند تند انجام دادم کارامو و ساعت 10 با هم بانک رفتیم تا قسط بدیم موقه برگشتن شما بستنی خواستین رسیدیم خونه همه وسایلی که خرید کردیم را باز کردین از جمله همه بستنی ها رو ، نمی دونم چکار کنم تعطیلات اخر هفته که شما پیش من هستین خیلی بد غذا می شی و هیچی نمی خوری چون امید دارین که به شما شیر بدم ساعت 2 عصر که خواستم بخوابونم شما را شروع کردی به گریه کردن از من انتظار داشتی که شیر بدم و چون من اینکار را نکردم 1 ساعت تموم گریه کردی و من تقریبا بیهوش شدم یهو کنار تخت نگاه کردم دیدم چشمات قرمز شده و داره خوابت می بره یه یک ساعتی خوابیدی و بلند شدی راستی .
برای اولین بار امروز عصر شما را سوار مترو کردیم با عسل و عمه سیمین و بابایی خیلی خوش گذشت به مقصد هم با ترافیک شب جمعه زود رسیدیم وکارمون را انجام دادیم موقع برگشتن شما کلاه عسل را گرفتی وبه زور کلاه خودت را دادی به عسل خیلی بامزه شده بودی کلاه عسل برای شماگشاد بود .
شب برای شام اومدیم خونه مامانی یه کم بازی کردی و خیلی خوشحال شدی که مهمون اومد اونجا با پیمان که نوه عموی من بود و 10 سالش هم است می خواستی بازی کنی ولی پیمان ساکت نشته بود روی مبل شما هم رفتی پیشش نشتی و به همه نشون می دادی که مثلا پیمان دوست منه ، قربون این اجتماعی بودنت برم
.