چهارشنبه 25 آبان
سلام به میوه زندگیم
امروز من مرخصی گرفتم وخونه بودم خیلی حالم خوب نیست هم بخاطر مشکل دوستم وهم وضعیت عمومی خودم دختر عزیزم ساعت 30/9 از خواب بیدارشد می خواستم شمارا پیش خاله بذارم وبرم بیرون خرید که خاله کار داشت و من مجبور بودم خونه بمونم شما هم نقاشی می کشی البته خط خطی که معنای خاص خودش را داره
تا ظهر که ناهار خوردیم و خوابیدیم عصری خیلی حوصلمون سر رفت اومدیم که بیاییم بیرون دم در دیدیم بارون میاد
من شما رو گذاشتم دم در تا بیام چتر بردارم وگفتم تکون نخوری به سرعت چتر برداشتم واومدم دیدم شما همون جور وایستادی تاسرکوچه رفتیم که بارون شدیدی می اومد و بابایی هم اومدخیلی هوا عالی بود شما هم دائم می گفتی بارون (باتعجب) بارون . اومدیم خونه که دیدیم کلی خرید برای شهداد خانوم کرده ...کتونی چراغ دار، عروسک شرک ، ساعت سیب برای اتاقتون ، ویک وان حموم خرسی قرمز ، عروسک ریتمیک آویز دار ،
که نکته جالبش این بود که شهداد از وان حموم خیلی خوشش اومد و هرکی می یاد خونه ما می بره و وانش نشون می ده و اون شخص دعوت برای حموم می کنه. دست بابائی درد نکنه که همیشه به یاد منه این هم یک پیغام از طرف شهداد برای بابائی