چهارشنبه 18 آبان
سلام به دردانه ام
ساعت ٣٠/٥ صبح بیدار شدم که حاضر شم بیام دانشگاه که یهو توی تاریکی یه سایه پشت در اتاق دیدم ترسیدم دیدم شما بودین بیدار شده بودی و تا دیدی تن من مانتو است گریه کردی من هم زود بغلت کردم و گفتم می خوایم با هم بریم دده بعد از حرف من زود رفتی در کشو رو باز کردی همه لباسهات بهم ریختی و چند تا لبای خوشگل تابستونی دراوردی نمی دونستم بخندم به کارت که اون موقع از روز شما بفکر مهمونی افتادی خلاصه حاضرت کردم و رفتیم خونه مامانی توی راه برف می اومد و می خورد به صورتت شما هم ناراحت شدی
و گفتی اه اه وقتی گذاشتمت خونه مامانی گریه کردی
و من برای اینکه از سرویس جانمونم سریع بیرون اومدم ولی بغل بابایی خوابت برده بود نیم ساعت بعد بهمون خبر دادند دانشگاه تعطیل است من هم مثل بچه مدرسه ای ذوق کردم اومدم خونه دیدم شما خوابی پیش بابایی من هم خوابیدم تا شما بیدار شی بابا حمید هم برای صبحونه اومد پیش ما وقتی شما بیدار شدی کلی ذوق کردی ما هم پیش شما بودیم تاعصری که رفتیم براتون دو جفت دستکش خوشگل خریدیم
واومدیم خونه