شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

بدون عنوان

شنبه هفته پیش مهمان داشتیم وشهداد آماده کردم برای پذیرائی از مهمان و خوشبختانه دخترم کمال ادب بجا آورد و مثل  یه پارچه خانوم شده بود واصلا منو اذیت نکرد بعد از شام حمید و مهمون ما شروع کردن به ساز زدن که شهداد  هم عیب و ایراد مهمونمون رو در دست گرفتن ساز بهش گفت وبعد گفت من می خوام تار بزنم چون حمید یه ساز قدیمی به امانت از دوستش گرفته که ساخت  استاد صبا بوده و  این ساز کوچک است شهداد فکر میکنه مال اونه با ترس ولرز دادیم دستش و اون هم برای اینکه ادای بزرگا رو در بیاره شروع کرد به زدن ساز    ...
16 بهمن 1390

خونه شهداد

چند وقت پیش هر وقت شهداد خونه عمش می رفت کلی بازی میکرد با عسل و حدودا بیشتر زمانی که ما اونجا بودیم داخل چادر اسباب بازی عسل می رفت درنتیجه با حمید تصمیم گرفتیم یه خونه چادری هم برای شهداد بگیریم بعد از اون شهداد استقبال خوبی کرد از خونش ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدیم یکسری وسایل داره میبره داخل چادر ملاحضه بفرمایید     ...
15 بهمن 1390

چای ریختن شهداد

شهداد خونه مامانم یکسری وسایل چای (فنجون ونعلبکی) داره که خیلی خوب باهاشون بازی می کنه وهمش ادای مامانم در میاره که چطوری چای میریزه وتعارف می کنه اونهم به همه اصرار میکنه وچای میریزه و کلی هم مرتب می کنه وسایلش رو   ...
12 بهمن 1390

لواشک خوردن شبانه شهداد

یک شب از همین شبهای خدا که معمولا شهداد دوست نداره زود بخوابه وهمش به بهونه های مختلف منو میکشه تو آشپزخونه به من گفت ترش نفهمیدم چی میگه بعد از کلی سوال وجواب شدن فهمیدم منظورش لواشک است نگاه به ساعت کردم 10/12 بود خندم گرفت چون بهش نگاه کردم دیدم با چه ولعی لواشک می خوره ...
12 بهمن 1390

غیبت یک ماهه

  سلام به دختر عزیزم غیبت یک ماهه منو ببخش نمی گم خیلی سرم شلوغ بود ولی فکرم خیلی بهم ریخته بود هرروز یه سر به وبلاگ دوستام می زدم ولی اصلا حس نوشتن نداشتم آخه مسئله ای برام پیش اومده که خیلی غافلگیرم کرده و یه جورایی همه زندگیمو بهم ریخته ولی چاره ای نیست. اصلا فراموش کن این وبلاگ شماست نه وبلاگ درد ودل های من که بعددا بخونی وناراحت بشی گلم ولی اینو بدون که خیلی دوستت دارم   ...
12 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام به عشقم از روز پنجشنبه خاله سمانه اومده خونمون و شما حسابی کیف کردی ومن هم از صبح زود بیدار شدن و شما را به خونه مامانی بردن راحتم خدا عمرش بده چند روزی نفس کشیدم این چند وقته شما حسابی کلمه های بیشتری می گی و داری به حرف می افتی خیلی بامزه تلفن های خونه را جواب می دی از صدای کسی که خوشت نمی یاد گوشی تلفن میندازی زمین ولی از کسی که دوستش داری مثل آدم بزرگها صحبت می کنی راستی یه دو هفته ای هست علاقه عجیبی به کتاب داستان شنیدن  پیدا کردی آخر شب که وقت خوابه میگی قصه قصه یعنی هرشب حتما باید حداقل ٥ بار از روی یه کتابی که خودت پیشنهاد میدی برات بخونیم تا شما بخوابی اگه وسطش خوابت ببره سریع با یه جیغ بنفش تو ...
11 دی 1390

سه شنبه 29 آذر ماه

سلام به دختر نازم چند وقته  وقتی از سرکار به خونه میرم حال وجون ندارم فقط خدا رحم کرده کسی زنگ خونمون را نمی زنه وگرنه مواجه میشه با صحنه ای که کل اسباب بازیهای شهداد از توی کمدش دراومده و کل وسایل آشپزخونه من هم وسط اتاق چیده شده واصلا از هر طرف میگیرم که جمع کنم یه سمت دیگه بهم میریزه شهداد خانوم هم کل سبد لباساشو میاره وسط و همه را پخش میکنه حالا شما دوستان عزیز می تونین تصور کنین که چه صحنه ای پیش میاد در نتیجه اصلا هیچ عکسی نتونستم بگیرم چند تا عکس از چند روز قبل شهداد گرفتم زمانی که هنوز شهداد تصمیم به بیرون ریختن وسایلش نگرفته بود.     ...
29 آذر 1390

صندلی نوشابه ای شهداد

  یه شب از اون شبایی که من و حمید خرید کرده بودیم و سرمون خیلی شلوغ بود، در حال جابجا کردن وسایل و میوه ها دیدم شهداد با کیف وکلاه و قیافه ژولی و موهای شونه نکرده باکس های دلستر برداشته و وسط آشپزخونه گذاشته و روش نشسته من هم میون اون همه کار سریع ازش چند تا عکس به زور گرفتم چون شهداد با عکس انداختن مخالف و نمیذاره     ...
29 آذر 1390

شهداد بغل مامان وباباش

چند روز پیش می خواستیم بریم مهمونی خونه پسرعموی من شهداد حاضر شد من گفتم چند تا عکس بگیرم وقتی عکس با باباش انداخت سریع اشاره به من کرد که می خوام بغل شما هم عکس بگیرم اونجا بود که فهمیدم دخترم چه قدر باشعوره و بین مامان وباباش فرق نمی ذاره و هردوشون رو دوست داره ...
29 آذر 1390