جمعه 21/11/90 و شنبه 22/11/90
صبح طبق معمول دیروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدی و با دیدن سمانه کلی ذوق کردی رفتی بغلش و پائین نمی اومدی صبحانه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانی یه روز تعطیل هم رحم نمی کنیم به این بیچاره ها و شما چه آتیشی می سوزوندی اونجا از حرف زدن وشیرین زبونی و رقصیدن تا غروب اونجا بودیم واونقدر خیابونها شلوغ بود حال ترافیک وگشتن نداشتیم برگشتیم خونه پای تلویزیون واستراحت کردیم وشهداد هم کلی بازی کرد.
روز شنبه هم که خدا را شکر تعطیل بودیم وتا ساعت 8 صبح خواب بودیم بعد از صبحانه خوردن با بابائی رفتیم تا دوری بزنیم وبابائی به کارهاش برسه تا ساعت 30/10 که شما توی ماشین خوابت برد تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه سیمین ناهار اونجا بودیم کلی بازی کردی با عسل تاعصری که رفتیم خونه مامانی (اصلا حوصله خونه رانداشتم ) اونا هم می خواستند برن عروسی حمید اومد دنبالمون و رفتیم خونه عمو عارف شام موندیم شما هم کلی با نازنین ونیلوفر بازی کردی و ساعت 11 شب به زور بلندت کردم ولباسات پوشوندم دم اومدم مداد رنگی های نیلوفر برداشتی وبا گریه من ازت گرفتم اومدیم خونه دست منو گرفتی که بریم خواب لالا لالا دیگه واقعا خوابت گرفته بود ولی دل غافل که تا صبح 3 بار بیدار شدی ونمیدونم چرا