شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه سن داره

شهداد خانوم

شهداد بغل مامان وباباش

چند روز پیش می خواستیم بریم مهمونی خونه پسرعموی من شهداد حاضر شد من گفتم چند تا عکس بگیرم وقتی عکس با باباش انداخت سریع اشاره به من کرد که می خوام بغل شما هم عکس بگیرم اونجا بود که فهمیدم دخترم چه قدر باشعوره و بین مامان وباباش فرق نمی ذاره و هردوشون رو دوست داره ...
29 آذر 1390

شنبه 19 آذر ماه

  سلام به دختر فهمیده وباشعورم             امروز بعد از چند روز پیش هم بودن سرکار خیلی بهونت میگیرم زنگ زدم خونه مامانی، خدارا شکر شما سرحال بودی راستی دیشب برای اولین شب بعد از 2سال وسه ماه شما شیر نخوردی و من از این قضیه خیلی خوشحال هستم امیدوارم امشب و بقیه شبها هم به این صورت باشد واقعا دوست دارم یه جایزه برای شما  بخرم که اینقدر دختر عاقل و با شعوری هستی تنها مشکلی که من با شما دارم کم خوراکی شماست هرکی به شما نگاه میکنه میگه شما 1 سال بیشتر نداری از هر ترفندی هم استفاده می کنم نمیشه که نمیشه کلاً مثل بچه چند ماهه خوراکت است حالا امیدوارم  که هم شما وهم همه بچه ه...
20 آذر 1390

14 و 15 آذر

  این دو روز عزاداری من و شما خونه مامانی رفتیم با خاله ها نزدیک ظهر یه دور بیرون زدیم خاله پروانه چون هوا خیلی سرد بود ماشین آورد غذای نذری هم گرفتیم واومدین خونه مامانی و شما نوش جان کردی  یکی دو تا دسته که دیدی همش تو خونه سراغ زنجیر را می گرفتی ، دسته کلید مامانی را برداشته بودی وزنجیر می زدی قربونت برم عزیزم . شبها اصلا بیرون نبردمت چون هوا سرد بود . ظهر عاشورا از اونجائی که اصلا شما دوست نداری راه بری مجبور شدیم با کالسکه ببرمت بیرون و خوشبختانه شما چیزی نگفتی و ساکت نشسته بودی و با یه دختر کوچولوکه اسمش نازنین بود و فقط دو روز با شما تفاوت سنی داشت دوست شدی و کلی به زبان پانتومیم با هم صحبت کردین دیگه ساعت 2 عصر توی ...
20 آذر 1390

یکشنبه 29 آبان

  سلام مامانی جونم بعداز ظهر بارونیت بخیر امروز وقتی شما رو داشتم می بردم خونه مامانی بارون می اومد          و پتوت خیس شد ولی خیلی آروم خوابیده بودی عین فرشته ها شما رو سرجات خوابوندم ویه بوس آروم کردم وبیرون اومدم   راستی امروز دوسال و دوماهه شدی یعنی دومین ماهگرد دوسالانت است مبارک باشه امیدوارم صد ساله بشی خیلی دوستت دارم عزیزم    مامانی دیشب داشتم فکر می کردم که چقدر ماشا.. بزرگ شدی من یه مقدار انار دون کرده بودم توی ظرف شما رفتین و از کشو اشپزخانه کیسه فریزی اوردی و دونه های انار را تقسیم کردی بین چند تا کیسه وروی کیسه را صاف کرد مثل بسته ها...
29 آبان 1390

چهارشنبه 25 آبان

  سلام به میوه زندگیم امروز من مرخصی گرفتم وخونه بودم خیلی حالم خوب نیست هم بخاطر مشکل دوستم وهم وضعیت عمومی خودم دختر عزیزم ساعت 30/9 از خواب بیدارشد می خواستم شمارا پیش خاله بذارم وبرم بیرون خرید که خاله کار داشت و من مجبور بودم خونه بمونم شما هم نقاشی می کشی البته خط خطی که معنای خاص خودش را داره      تا ظهر که ناهار خوردیم و خوابیدیم عصری خیلی حوصلمون سر رفت اومدیم که بیاییم بیرون دم در دیدیم بارون میاد من شما رو گذاشتم دم در تا بیام چتر بردارم وگفتم تکون نخوری به سرعت چتر برداشتم واومدم دیدم شما همون جور وایستادی تاسرکوچه رفتیم که بارون شدیدی می اومد و بابایی هم اومدخیلی هوا عالی ...
29 آبان 1390

سه شنبه 24 آبان

سلام عزیزم عیدت مبارک  صبح که بیدار شدیم شما را حموم بردم دختر ناز مامان شدی ساعت ١١ بابایی از سرکار اومد وگفت ناهار خونه عمه سیمین هستیم شما کلی خوشحال شدین من هم به شما لباس  خوشگل پوشوندم همراه پالتوی صورتی که خاله هات از کیش سوغاتی اوردن و شما هم یه کادوی خوشگل  برای عمه بردین که عمه مهربون شما رابوس کرد و تشکر کرد شما هم با عسل بازی کردین تا موقع ناهار و اونقدر اون روز بهت خوش گذشت که بعد از ظهر نخوابیدی تا اینکه ساعت ٥ عصر همینکه با عمه بازی می کردی روی دست عمه خوابت برد من اصلا باورم نمی شد فکر کردم چشماتو روی هم گذاشتی خلاصه یه ١ ساعتی خوابیدی و با زنگ تلفن از خواب بیدار شدی راستی عسل یه چادر بازی داشت که شما...
28 آبان 1390