شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه سن داره

شهداد خانوم

یه روز صبح

سلام یه روز صبح تعطیل دیدم شهداد خانوم از خواب بیدار نشده ، شال وکلاه کرده رفته توی کمدش کلاه برداشته و کیفش هم برداشته روی دوشش انداخته و کفشهای پاشنه بلندش پاش کرده باهمون لباس خواب عازم دده بود که من هم از این فرصت استفاده کردم وچند تا عکس گرفتم     ...
22 آبان 1390

چهارشنبه 18 آبان

سلام به دردانه ام ساعت ٣٠/٥ صبح بیدار شدم که حاضر شم بیام دانشگاه که یهو توی تاریکی یه سایه پشت در اتاق دیدم ترسیدم دیدم شما بودین بیدار شده بودی و تا دیدی تن من مانتو است گریه کردی من هم زود بغلت کردم و گفتم می خوایم با هم بریم دده بعد از حرف من زود رفتی در کشو رو باز کردی همه لباسهات بهم ریختی و چند تا لبای خوشگل تابستونی دراوردی نمی دونستم بخندم به کارت که اون موقع از روز شما بفکر مهمونی افتادی خلاصه حاضرت کردم و رفتیم خونه مامانی توی راه برف می اومد و می خورد به صورتت شما هم ناراحت شدی      و گفتی اه اه وقتی گذاشتمت خونه مامانی گریه کردی          ...
22 آبان 1390

پنج شنبه 12آبان

صبحت بخیر عزیزم با اینکه دیشب مهمونی بودی و دیر خوابیدی امروز صبح ساعت 9 بیدار شدی من هم کلی کار داشتم ولی تند تند انجام دادم کارامو و ساعت 10 با هم بانک رفتیم تا قسط بدیم موقه برگشتن شما بستنی خواستین رسیدیم خونه همه وسایلی که خرید کردیم را باز کردین از جمله همه بستنی ها رو ، نمی دونم چکار کنم تعطیلات اخر هفته که شما پیش من هستین خیلی بد غذا می شی و هیچی نمی خوری چون امید دارین که به شما شیر بدم ساعت 2 عصر که خواستم بخوابونم شما را شروع کردی به گریه کردن از من انتظار داشتی که شیر بدم و چون من اینکار را نکردم 1 ساعت تموم گریه کردی و من تقریبا بیهوش شدم  یهو کنار تخت نگاه کردم دیدم چشمات قرمز شده و داره خوابت می بره یه یک ساعتی خوا...
15 آبان 1390

چهارشنبه 11 آبان

سلام به دختر عزیزم طبق معمول همیشه  ساعت 6 صبح شما را داخل پتو پیچیده آوردم خونه مامانی و پیش خاله سمان خوابوندم  یه بوس محکم از اون صورت ماهت کردم واومدم سرکار ساعت 11 یه زنگ زدم خونه حال شما را بپرسم که دیدم با خاله سمانه بانک رفته بودی و خوراکی هم گرفته بودی  ساعت 2 عصر خاله با دوستش قرار داشته هر کاری کرده بود شما را بخوابونه نتونسته بود شما هم براش یه فیلم درست کردی چشماتو روی هم گذاشتی مثل اینکه خوابی سمانه هم فکر کرده شما خوابی آروم اومده شما را بوس کنه وبره یهو چشمات باز کردی و خندیدی خلاصه سمانه با هزارمکافات  ازت جدا شد ورفت من که از سرکار برگشتم شما با مامانی تنها بودی کلی لب برای من دراوردی . مامانم...
14 آبان 1390