بدون عنوان
پارک
سلام دختر کوچولوی مامانی
دیروز با دخترم رفتم پارک خیلی خسته بودم ولی اونقدر دلم سوخت برای شهداد که مثل ابر بهار گریه می کرد وبیرون دلش می خواست خستگی خودم یادم رفت بچه ها چه تقصیری دارند که ما می ریم سرکار وحال وحوصله نداریم تو پارک چند تا بچه هم سن وسال شهداد بودند که دوچرخه اورده بودند همینکه شهداد اونا رو دید گریه که دوچرخه می خواد حالا خونه هستیم دوچرخه خودش رو نگاه نمیکنه خلاصه یه کم بدقلقی کرد تا اینکه غروب شد واومدیم خونه تا اخر شب چند بار شیر می خواست دلم براش سوخت وبهش دادم تا ببینم کی می تونم از شیر بگیرمش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی